ربات دروغ سنج و خانواده دروغگو
ربات دروغ سنج و خانواده دروغگو
ربات دروغ سنج و خانواده دروغگو
از طرز فکرت خوشم آمد
زمستان سخت و رییس قبیله سرخپوست ها
تلـافی کردن شوهر موقع آشپزی زن
حسن کوره و خانم لخته
مربی مهدکودک و چکمه های دختر بچه
خیال خام مادر بابی از ادب کردن پسرش
مامور از خود راضی و نشان دولتی
مردی که از داروخانه دیب میخواست!!
زن زیرکی که شیطان را روانی کرد
راننده تاکسی و مسافر عزراییلی
دختر دانشجوی حاضر جواب و استاد اخمو
گم شدن انگشتر الماس خانم انگلیسی در دریا
قول زن باهوش به شوهر خسیس خود
گریه پسر بچه برای لواشک
زندانی داماد و زندان عروس خانم
قضاوت عجولـانه و درست خانم ها
ایرانی جماعت و مفت خوری
امتحان پناهندگی پیرزن ایرانی در آمریکا
هه هه شوخی کردم زنت همون اولش مرد...
بشین سر جات حرف مفت نزن

من پنجره قطار را باز نمی کنم

اعتراف به زمین خوردن در کلیسا

مرکزی برای خرید شوهر
تو کار خانم ها دخالت بی جا نکن

ازدواج ناموفق الـاغ و آهو

وای خدای من "باب" مرد!

همیشه به زن خود راست بگویید

این بار به تو خیانت نکردم

کلک زن برای پنهان کردن معشوقه اش

مرد وارد کافه شد و ...

سناتور آمریکایی و انتخاب بهشت و جهنم

دستور پخت کیک و برنامه ورزشی

مسافر تاکسی و راننده نعش کش

طلاق برنامه ریزی شده

داستان آرزوی زن و غول چراغ جـــادو

فرشته مهربان و هیزم شکن راستگو

داستان عشقی واقعی و دلخراش....
روزی علی به خواستگاری دختر همسایه رفت و جواب منفی شنید
چون نازی دختر همسایه گفت که یکی دیگه رو دوست داره
خلاصه پس از مدتی نازی با پسری که دوست داشت نامزد میکنه....

مادر شوهر و مادر زن
شهین خانم و مهین خانم توی خیابون به هم رسیدند، بعد از کلی احوالپرسی و چاق سلامتی شهین خانم پرسید: راستی از دخترت چه خبر؟ دو سالی باید باشه که ازدواج کرده، از زندگیش راضیه؟ بچه دار شد؟

درخواست مرخصی و تعیین جانشین
می گویند در دوران قبل که پاسگاه های ژاندارمری در مناطق مرزی و روستایی و دور از شهرها وجود داشته و اکثرا ماموران مستقر در آنها از نقاط ديگر برای خدمت منتقل می شدند باید مدت زيادی را دور از اقوام و بستگان سپری می کردند کما اینکه سفر و رفت وآمد به سهولت فعلی نبوده شاید بعضی مواقع حتی در طول سال هم امکانی برای مسافرت ماموران به شهر موطن خود پیش نمی آمد و به همين خاطر معدود خانه سازمانی در اختیار فرمانده پاسگاه و برخی ماموران ديگر قرار می گرفت.

بخشش خدا و عمر انسان
عمر انسانیک خانم 45 ساله که یک حمله قلبی داشت و در بیمارستان بستری بود.
در اتاق جراحی که کم مونده بود مرگ را تجربه کند خدا رو دید و پرسید: آیا وقت من تمام است؟
خدا گفت:نه شما 43 سال و 2 ماه و 8 روز دیگه عمر می کنید.
در وقت مرخصی خانم تصمیم گرفت در بیمارستان بماند و عملهای زیر را انجام دهد
کشیدن پوست صورت - تخلیهء چربیها(لیپو ساکشن) -عمل سینه ها و جمع و جور کردن شکم و فقط
به فکر رنگ کردن موهاش و سفید کردن دندوناش بود !!
از اونجايي كه او زمان بيشتري براي زندگي داشت از اين رو او تصميم گرفت كه بتواند بيشترين
استفاده را از اين موقعيت (زندگی) ببرد.
بعد از آخرين عملش او از بيمارستان مرخص شد
در وقت گذشتن از خیابان در راه منزل بوسیله یک آمبولانس کشته شد.
وقتی با خدا روبرو شد او پرسید: من فکر کردم شما فرمودید من 43 سال دیگه
فرصت دارم چرا شما مرا از زیر آمبولانس بیرون نکشیدید؟
خدا جواب داد : اِ اِ اِ اِ شمايييييييد نشناختمتون !!!
یک برنامه نویس و یک مهندس
یک برنامهنویس و یک مهندس در یک مسافرت طولانى هوائى کنار یکدیگر در هواپیما نشسته بودند. برنامهنویس رو به مهندس کرد و گفت: مایلى با همدیگر بازى کنیم؟ مهندس که میخواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشید. برنامهنویس دوباره گفت: بازى سرگرمکنندهاى است. من از شما یک سوال میپرسم و اگر شما جوابش را نمیدانستید ۵ دلار به من بدهید. بعد شما از من یک سوال میکنید و اگر من جوابش را نمیدانستم من ۵ دلار به شما میدهم. مهندس مجددا معذرت خواست و....


زوج سالمند

دریک شب سرد زمستانی یک زوج سالمند وارد رستوران بزرگی شدند. آنها در میان زوجهای جوانی که در آنجا حضور داشتند بسیار جلب توجه میکردند.
بسیاری از آنان، زوج سالخورده را تحسین میکردند و به راحتی میشد فکرشان را از نگاهشان خواند:
نگاه کنید، این دو نفر عمری است که در کنار یکدیگر زندگی میکنند و چقدر در کنار هم خوشبختند.
پیرمرد برای سفارش غذا به طرف صندوق رفت. غذا سفارش داد ، پولش را پرداخت و غذا آماده شد. با سینی به طرف میزی که همسرش پشت آن نشسته بود رفت و رو به رویش نشست....

خود كشی به خاطر عشق
یه پسر و دختری عاشق همدیگه بودن. میخواستن با هم ازدواج کنن.
اما این وسط یه مشکل پیش میاد اونم اینکه دختره به پسره خیانت می کنه
و با یکی دیگه ازدواج می کنه. پسره به محض شنیدن این خبر
۳۰۰ میلی لیتر به خودش بنزین تزریق میکنه اما نمی میره.
خلاصه یه چند روزی بیمارستان بوده. تو این مدت دختره یه روز در کمال پررویی
میره ملاقاتش. پسره هم تا اونو می بینه یه چاقو برمیداره و میذاره دنبالش.
پسره بدو دختره بدو تا بالاخره پسره میگیردش. دستشو بالا می بره
که با چاقو بهش بزنه. یه دفعه بنزین تموم میکنه...
پس در مصرف بنزین صرفه جویی کنید!
کمردرد
روزی یک مریض به دکتر مراجعه کرد و
از کمر درد شدید شکایت داشت...
دکتربعد از معاینه ازش پرسید: خب،
بگو ببینم واسه چی کمرت درد می کنه؟
مریض گفت : محض اطلاعتون باید بگم
که من برای یک کلوپ شبانه کار می
کنم، امروز صبح زودتر به خونم رفتم
و وقتی وارد آپارتمانم شدم، یه
صداهایی از اتاق خواب شنیدم!
وقتی وارد اتاق شدم، فهمیدم که
یکی با همسرم بوده ، در بالکن هم
باز بود، من سریع

سه تا ایرانی و سه تا آمریکایی برای رفتن به یک کنفرانس توی ایستگاه منتظر حرکت قطار بودند. آمریکایی ها 3 تا بلیط داشتند (نفری یکی) ولی ایرانی ها فقط یک بلیط! آمریکایی ها از ایرانی ها می پرسند: شما چه طوری می خواهید سه نفری با یه بلیط سوار قطار بشید؟ ایرانی ها میگن: نگاه کنید تا یاد بگیرید.
وقتی سوار قطار میشن ایرانی ها هر سه تاشون میرن توی یه دستشویی و در رو می بندند. آمریکایی ها هم که ایرانی ها رو تحت نظر داشتند می بینن مسئول قطار ...

داستان جالب دو طوطی

یک خانم برای طرح مشکلش به کلیسا رفت . او با کشیش ملاقات کرد و برایش گفت : من دو طوطی ماده دارم که فوق العاده زیبا هستند .
اما متاسفانه فقط یک جمله بلدند که بگویند « ما دو تا فاحشه هستیم . میای با هم خوشبگذرونیم ؟
این موضوع برای من واقعا دردسر شده و آبروی من را به خطرانداخته از شما کمک میخواهم . من را راهنمایی کنم که چگونه آنها را اصلاح کنم؟
کشیش که از حرفهای خانم خیلی جا خورده بود گفت : این واقعا جای تاسف دارد که طوطی های شما چنین عبارتی را بلدند …

انتخاب همسر و مرد بهانه گیر
جوانی می خواست زن بگیرد به پیرزنی سفارش کرد تا برای او دختری پیدا کند. پیرزن به جستجو پرداخت، دختری را پیدا کرد و به جوان معرفی کرد وگفت این دختر از هر جهت سعادت شما را در زندگی فراهم خواهد کرد.
جوان گفت: شنیده ام قد او کوتاه است!
پیرزن گفت:اتفاقا این صفت بسیار خوبی است، زیرا لباس های خانم ارزان تر تمام می شود!
جوان گفت: شنیده ام زبانش هم لکنت دارد!
پیرزن گفت: این هم دیگر نعمتی است زیرا ...

انشاء جالب و خنده دار با موضوع خارج
پدرم همیشه میگوید " این خارجیها که الکی خارجی نشدهاند، خیلی کارشان
درست بوده که توی خارج راهشان دادهاند" البته من هم میخواهم درسم را
بخوانم؛ پیشرفت کنم؛ سیکلم را بگیرم و بعد به خارج بروم. ایران با خارج
خیلی فرغ دارد. خارج خیلی بزرگتر است. من خیلی چیزها راجب به خارج
میدانم. تازه دایی دختر عمهی پسر همسایهمان در آمریکا زندگی میکند.
برای همین هم پسر همسایهمان آمریکا را مثل کف دستش میشناسد. او
میگوید

تــرس بیخــودی
در روزگاران قدیم مردی بود که در یک کارگاه کوچکی کار می کرد. این مرد از ساعت
شش صبح پیاده به سمت محل کارش می رفت و تا ساعت هشت شب در آنجا کارمی
کرد . محل رفت و آمد مرد طوری بود که باید از یک قبرستان عبور می کرد . در یکی
از شب های تابستان که از کارگاه برمی گشت ، وقتی به قبرستان رسید شخصی از
پشت با شدت و قدرت تمام دست بر روی شانه هایش گذاشته و او را نگه داشت . مرد از
ترس فریاد کشید ولی ......
