داستان تاریخچه ی بیلـاخ
داستان تاریخچه ی بیلـاخ
داستان تاریخچه ی بیلـاخ
داستان بیژن و منیژه
تنباکوی قلـابی و امتحان سران درباری
من خوابیده بودم چون فکر میکردم تو بیداری
حکایت آبله کوبی و جهالت مردم قدیم

زنان واقعا چه چیزی میخواهند؟

درخواست شمس و دردسر مولانا

حالا فهمیدی که چه احساسی داشتم؟

داستان قاضی القضات شدن شیخ بهایی

مردانگی دزد و نمک گیر شدن

حکیم باهوش و درمان جالب دختر

چرا پشت سر مسافر آب بر زمین می ریزند؟
آیا می دانستید چرا پشت سر مسافر آب بر زمین می ریزند؟
هرمزان در سمت فرمانداری خوزستان انجام وظيفه میكرد. هرمزان كه يكی از فرمانداران جنگ قادسيّه بود. بعد از نبردی در شهر شوشتر و زمانی كه هرمزان در نتيجه خيانت يک نفر با وضعی نااميد كننده روبرو شد، نخست در قلعهای پناه گرفت و به ابوموسی اشعری، فرمانده تازيها آگاهی داد كه هر گاه او را امان دهد، خود را تسليم وی خواهد كرد. ابوموسی اشعری نيز موافقت كرد از كشتن او بگذرد و ويرا به مدينه نزد عمربن الخطاب بفرستد تا خليفه درباره او تصميم بگيرد. با اين وجود، ابوموسی اشعری دستور داد، تمام 900 نفر سربازان هرمزان را كه در آن قلعه اسير شده بودند، گردن بزنند.
(البلاذری، فتوح البُلدان، به تصحيح دكتر صلاحالديّن المُنَجَّذ (قاهره: 1956)، صفحه 468)

داستان کامل خسرو و شیرین نظامی به نثر

هرمز پادشاه ایران، صاحب پسری میشود و نام او را پرویز مینهد. پرویز در جوانی علی رغم دادگستری پدرمرتكب تجاوز به حقوق مردم میشود. او كه با یاران خود برای تفرج به خارج از شهر رفته، شب هنگام در خانه ی یک روستایی بساط عیش و نوش برپا میكند و بانگ ساز و آوازشان در فضای ده طنین انداز میگردد. حتی غلام و اسب او نیز از این تعدی بی نصیب نمیمانند.
هنگامی كه هرمز از این ماجرا آگاه میشود، بدون در نظر گرفتن رابطهی پدر – فرزندی عدالت را اجرا میكند: اسب خسرو را میكشد؛ غلام او را به صاحب باغی كه داراییاش تجاوز شده بود، میبخشد و تخت خسرو نیز از آن صاحب خانهی روستایی میشود. خسرو نیز با شفاعت پیران از سوی پدر، بخشیده میشود. پس از این ماجرا، خسرو، انوشیروان- نیای خود را- در خواب میبیند. انوشیروان به او مژده میدهد كه چون در ازای اجرای عدالت از سوی پدر، خشمگین نشده و به منزلهی عذرخواهی نزد هرمز رفته، به جای آنچه از دست داده، موهبتهایی به دست خواهد آوردكه بسیار ارزشمندتر میباشند: دلارامی زیبا، اسبی شبدیز نام، تختی با شكوه و نوازنده ای به نام باربد.

با موقعیـــت هـــا چانـــه نزنیــــم
در روم باستان، عده اي غيبگو با عنوان سيبيل ها جمع شدند و آينده امپراتوری روم را در نه كتاب نوشتند .سپس كتابها را به تيبريوس عرضه كردند . امپراطور رومی پرسيد : بهايشان چقدر است؟
سيبيل ها گفتند : يكصد سكه طلا
تيبريوس آنها را با خشم از خود راند سيبيل ها سه جلد از كتابها را سوزاندند و بازگشتند و گفتند : قيمت همان صد سكه است . تيبريوس خنديد و گفت:چرا بايد برای چيزی كه شش تا و نه تايش يک قيمت دارد بهايی بپردازم ؟
سيبيل ها سه جلد ديگر را نيز سوزاندند و با سه كتاب باقی مانده برگشتند و گفتند: قيمت هنوز همان صد سكه است .
تيبريوس با كنجكاوی تسليم شد و تصميم گرفت كه صد سكه را بپردازد . اما اكنون او می توانست فقط قسمتی از آينده امپراطوريش را بخواند .
پندها : قسمت مهمی از درس زندگی اين است كه با موقعيت ها چانه نزنيم
رضا شاه و قیمت درشکه

روزی رضا شاه متوجه بالا رفتن قیمت درشکه ها می شود.او تصمیم می گیرد تا خود شخصا این مطلب را متوجه شود.برای همین اتفاقی سوار درشکه ای می شود.
او در درشکه به درشکه چی می گوید: شنیده ام که نرخ کرایه ی درشکه بالا رفته. درشکه چی: بله
رضا شاه:یه قرون؟ درشکه چی: برو بالا. رضا شاه: دو قرون؟ درشکه چی: برو بالا شاه: پنج قرون؟ درشکه چی: برو بالا ، شاه: دو هزار؟ درشکه چی: برو بالا ، شاه: نکنه پنج هزار؟
درشکه چی رویش را بر می گرداند و می گوید:بزن قدش
در همین هنگام متوجه می شود که شخصی را که سوار کرده است نظامی است.
درشکه چی بیچاره به رضا شاه می گوید: نظامی هستی.نکنه سربازی؟
شاه: برو بالا ، درشکه چی: ستوانی؟ شاه: برو بالا، درشکه چی: سرهنگی؟ شاه: برو بالا ، درشکه چی [با خنده] : نکنه خوده اعلی حضرتی؟ شاه: بزن قدش
حالا شاه به درشکه چی می گوید: ترسیدی؟ درشکه چی:برو بالا، شاه: لرزیدی؟ درشکه چی: برو بالا ، شاه : نکنه خودت رو خیس کردی؟ درشکه چی : برو بالاتر ، شاه : نکنه ر...دی؟ درشکه چی : بزن قدش
با عرض پوزش چند جمله آخر آبی رنگ توسط خودم اضافه شده
چون تير به سوی دشمن انداختی ...
آورده اند که : در زمان قديم ، پادشاهي بود که غلامان زيادي داشت . روزي از روزها ، يکي از غلامها که از جور و ستم پادشاه به ستوه آمده بود ، شبانه از قصر پادشاه گريخت و در جايي پنهان شد تا دست سپاهيان پادشاه به او نرسد . پادشاه از شنيدن خبر گريختن آن غلام ، بسيار خشمگين شد و دستور داد كه عده اي به جستجوي او بروند و او را بيابند . وزير اعظم پادشاه که از قبل با آن غلام دشمني شخصي داشت ، فرماندهي جستجوگران را برعهده گرفت و مامورهايي را به چهار گوشه شهر فرستاد تا آن غلام را پيدا کنند . وزير مي دانست که اگر آن غلام را پيدا کند ، مي تواند پادشاه را راضي به کشتن او کند . همه مي دانستند که .....

ارزش نـان بیشتر از جنگ است
ناصرالدین شاه و دو آمریکایی انساندوست
حکایت تابلوی (شام آخر) لئوناردو داوینچی