تــرس بیخــودی
تــرس بیخــودی
در روزگاران قدیم مردی بود که در یک کارگاه کوچکی کار می کرد. این مرد از ساعت
شش صبح پیاده به سمت محل کارش می رفت و تا ساعت هشت شب در آنجا کارمی کرد .
محل رفت و آمد مرد طوری بود که باید از یک قبرستان عبور می کرد . در یکی
از شب های تابستان که از کارگاه برمی گشت ، وقتی به قبرستان رسید شخصی از
پشت با شدت و قدرت تمام دست بر روی شانه هایش گذاشته و او را نگه داشت . مرد از
ترس فریاد کشید ولی جرات آن را نداشت که به پشت برگردد. پس شروع کرد به
التماس کردن که رهایم کن ، غلط کردم ، به جان مادرم تکرار نمیشه ، قول میدم که دیگه
اینجا پا نذارم ، منو ببخش. اما آن شخص دستش را از روی شانه های مرد برنمی
داشت . مرد تصمیم گرفت که به طور ناگهانی فرار کند . بنابراین با سرعتی عجیب پا
به فرارگذاشت و تا خانه یک بند دوید و دیگر پشت سرش را هم نگاه نکرد . وقتی به
خانه رسید و لباس کارش را از تنش درآورد ، دید که یک تکه از سر شانه ی لباسش
پاره شده آن شب را با چه ترسی به صبح رساند . خواست که به کارگاهش برود آن
قدر از اتفاق دیشب ترسیده بود که دوست نداشت دیگر به سر کار برود اما باید می
رفت. کمی راه رفت تا به قبرستان رسید . تصمیم گرفت که به قبرستان نگاه نکند و
راهش را ادامه دهد که یک دفعه یک چیزی توجه او را به خودش جلب کرد. دید که
یک تکه پارچه ی سفید بر روی بوته ها و شاخه های خار دار کنار قبرستان آویزان
است . جلو تر که رفت دید تکه ای از لباسش است . برای چند دقیقه سکوت کرده و
کمی با خود اندیشید و بعد زد زیر خنده .
شاید شما هم الآن دارید می خندید .