درس بزرگ زندگی و کیسه انار دزدی
درس بزرگ زندگی و کیسه انار دزدی
درس بزرگ زندگی و کیسه انار دزدی
هر اتفاقی که رخ میدهد به صلـاح ماست
مشکل مرد فرتوت با زن و دخترش
من نامهرسان عروسکها هستم
یک شاخه گل امروز بهتر از دسته گل فرداست
پلیدی ها با می مانند و نیکی ها به ما باز می گردند
بدی ها را بر شن نویس و خوبی بر سنگ
مرد تاجر و خشکیدن باغ زیبایش
توبه بهتر از آن است که تسلیم شوی
خودت را از چشمها پنهان کن تادیده شوی
گفتگوی چهار شمع روشن
کودک باهوش و ساعت گمشده کشاورز
عذاب وجدان برای کسی است که صادق نیست
گاهی نداشتن یک چیز بهتر از داشتن آن است
درس آموزنده مادر به دخترش با کیک پزی
تست قدردانی مدیر برای استخدام کارمند
یک شب با زنی دیگر ....
برای پیشرفت باید از بُز زندگی ات بگذری
دروازه بهشت و جهنم و مرد وفادار
امور بدان گونه که می نمایند نیستند
اشتباه مرد ساندویچ فروش
درس عبرتی که پسر تاجر گرفت
همیشه دریا باش تا اینکه لیوان باشی
كمی فكر كن شاید خیلی هم بی ربط نباشد
مرگ همکاری که مانع پیشرفت دیگران بود
جراح قلب و تعمیر کار ماشین
زیباترین سیرک و بهترین بابای دنیا
آیا شما هم نیمکت.... دارید؟
سایه ی خوشبختی
کیفیت و استانداردهای ژاپنی ها
پیرزنی در خواب خدا رو دید و به او گفت
اعضای گروه ( نود و نه ) را بشناسیم
شهرت ظرفیت میخواهد
قبل از آنکه دیر شده باشد بگویید
کفش خریدن ملـانصرالدین
کبوتر نامه بر و کبوترهرزه

مراقب آنچه که میگویید باشید

راز زیبـــایـــی
دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت . دندان هایی نامتناسب با گونه هایش موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره.
روز اولی که به مدرسه جدیدی آمد ، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند .
نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت .او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید:

انتخاب درست
زنی از خانه بيرون آمد و سه پيرمرد را با ريش هاي بلند جلوی در ديد.
به آنها گفت: من شما را نمي شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشيد، بفرمائيد داخل تا چيزی برای خوردن به شما بدهم.
آنها پرسيدند: آيا شوهرتان خانه است؟
زن گفت: نه، او به دنبال کاری بيرون از خانه رفته.
آنها گفتند: پس ما نمی توانيم وارد شويم.
عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعريف کرد.
شوهرش به او گفت: برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمایيد داخل.
زن بيرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: ما با هم داخل خانه نمي شويم.
زن با تعجب پرسيد: چرا؟؟ يکی از پيرمردها به ديگری اشاره کرد و گفت: نام او ثروت است. و به پيرمرد ديگر اشاره کرد و گفت: نام او موفقيت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنيد که کدام يک از ما وارد خانه شما شويم.
زن پيش شوهرش برگشت و ماجرا را تعريف کرد. شوهر گفت: چه خوب، ثروت را دعوت کنيم تا خانه مان پر از ثروت شود! ولی همسرش مخالفت کرد و گفت: چرا موفقيت را دعوت نکنيم؟
عروس خانه که سخنان آنها را مي شنيد، پيشنهاد کرد: بگذاريد عشق را دعوت کنيم تا خانه پر از عشق و محبت شود.
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بيرون رفت و گفت: کدام يک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.
عشق بلند شد و ثروت و موفقيت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسيد: شما ديگر چرا می آييد؟
پيرمردها با هم گفتند: اگر شما ثروت يا موفقيت را دعوت می کرديد، بقيه نمی آمدند ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقيت هم هست.
درس تدی به خانم معلمش
در روز اول سال تحصیلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت هاى اولیه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها را به یک اندازه دوست دارد و فرقى بین آنها قائل نیست. البته او دروغ می گفت و چنین چیزى امکان نداشت. مخصوصاً این که پسر کوچکى در ردیف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نیز دانش آموز همین کلاس بود. همیشه لباس هاى کثیف به تن داشت، با بچه هاى دیگر نمی جوشید و به درسش هم نمی رسید. او واقعا دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسیار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد.

حکایت پیرزن و دو کوزه اش
یک پیرزن چینی دو کوزه آب داشت که آنها را به دو سر چوبی که روی دوشش می گذاشت، آویخته بود و از این کوزه ها برای آوردن آب از جویبار استفاده میکرد.
یکی از کوزه ها ترک داشت،در حالی که کوزه دیگری بی عیب و سالم بود و همه آب را در خود نگه میداشت.
هر بار که زن پس از پر کردن کوزه ها ،راه دراز جویبار تا خانه را می پیمود،آب از کوزه ای که ترک داشت چکه می کرد و زمانی که زن به خانه میرسید،کوزه نیمه پر بود.
دو سال تمام ،هر روز زن این کار را انجام میداد و همیشه کوزه ای که ترک داشت ،نیمی از آبش را در راه از دست میداد...

خدایی که همین نزدیکی هاست

مرد به آرامی سرش را به دیوار خنک اتاق تکیه داد.صدای شر شر آب نهر مثل یک لالایی از پنجره ی بالای سرش به گوش می رسید .قبل از رسیدن نامه ی زری همسرش شنیدن این صدا و قرار گرفتن در این محیط دنج بهترین آرامش ها را نصیبش می کرد اما حالا دیگر از این آرامش خبری نبود .
در نظرش عجیب و شاید مسخره می آمد که همه ی این آشوب ها به خاطر آن تکه کاغذ بود و آن وقت او نامه را حتی یک لحظه هم از خودش دور نمی کرد حتی حالا که در این محل دنج تن خسته اش را بدست خاطرات سپرده بود .
با یاد نامه دست روی سینه اش گذاشت و با دو انگشت سبابه و شست نامه را از درون جیبش خارج کرد....

شاهزاده چینی و انتخاب همسر
حکایت شیری که عاشق ماده آهو شد
درسی به یاد ماندنی با نمک
خواهر زن و امتحان داماد
اميد همان زندگی است
مرام قهرمان گلف و زن فریب کار
آسان بينديش راحت زندگی كن