دروغ بهلول و صدای عرعر الـاغ
دروغ بهلول و صدای عرعر الـاغ
می گویند روزی مردی گندم بار الـاغ خود کرد و به در خانه ی بهلول که رسید، پای الـاغ لنگید و الـاغ زمین خورد و بار بر زمین ماند. مرد در خانه ی بهلول را زد و از او خواست که الـاغش را به امانت به او واگذارد تا بار بر زمین نماند. بهلول با خود عهد کرده بود که الـاغ خود را به کسی به امانت ندهد. چون پیش تر خیانت دیده بود در امانت، یا بر فرض از الـاغش بار زیاد کشیده بودند.
گفت: الـاغ ندارم و در همان لحظه صدای عر عر الـاغش از طویله آمد. مرد گفت: صدای عرعر الـاغت را مگر نمی شنوی که چنین دروغ می گویی؟ بهلول گفت: رفیق! ما پنجاه سال است که همدیگر را می شناسیم. تو به حرف من گوش نمی دهی. به صدای عر عر الـاغم گوش می دهی احمق!
+ نوشته شده در سه شنبه سوم دی ۱۳۹۲ ساعت 19:55 توسط علی طایی
|