جایی که خدا میخواهد باشم


 


داستان مردی روهرگز نمیشناختم شنیدم،که حتما خدا میخواست که این داستان را بشنوم.


او رییس امنیت شرکتی بود که باقیمانده اعضای خود را ازحمله به برجهای دوقلو دعوت کرده بود تا فضای اداره خودرا با آنها قسمت کنند.


با صدایی پراز وحشت داستان اینکه چرا این افراد جان سالم بدر بردندوهمکارانشان کشته شدند را تعریف کرد.


تمام داستانها تنها چیزهای کوچکی بودند.


شاید شما میدانید که مدیرآن شرکت بخاطر اینکه پسرش مهد کودکش شروع شده بود،آنروز دیر به سر کار می آید.


شخص دیگری بخاطر اینکه آنروز نوبتش بود که کیک به سر کار بیاورد، زنده مانده بود.


اما برای من جالبتر فردی بود که آنروز صبح یک جفت کفش قرمز نو می پوشد


او مسافت زیادی را تا محل کار طی می کند، ولی درست قبل از رسیدن به محل کار پاهایش تاول می زند جلوی یک داروخانه می ایستد تا چسب زخم بخردو بخاطر همین زنده میماند.


بنابراین حالا وقتی در ترافیک گیر کردم، به آسانسور نمی رسم، برمی گردم تاتلفن را جواب بدم و.......


همه این چیزای کوچیک که منو ناراحت می کنند....


با خودم فکر میکنم که اینجا دقیقا همونجاییکه خدا می خواد من در اون لحظه باشم.


امیدوارم که خدا با همین چیزای کوچیک به برکت دادن ما ادامه بده